Friday, May 29, 2009

سیمین بهبهانی

کودک چو پسته می خندید

یک سیر پسته صد تومان!ر

نوشابه، بستنی . . . سرسام!ر

اندیشه کرد زن با خود
از زنده‌گی شدم خسته.ر
کودک روانه از پی بود،ر
نِق نِِق کنان که «من پسته»!ر
«پول از کجا بیارم من؟ »
زن ناله کرد آهسته.ر
##
کودک دوید در دکان،ر
پا یی فشرد و عَرّی زد.ر
گوشش گرفت دکان ‌دار:ر
«کو صاحبت، زبان بسته؟»
##
مادر کشیده دستش را:ر
«دیدی که آبرومان رفت؟»
کودک سری تکان می داد
دانسته یا ندانسته .ر
##
یک سیر پسته صد تومان!ر
نوشابه، بستنی . . . سرسام!ر
اندیشه کرد زن با خود،ر
از زنده‌گی شدم خسته.ر
##
دیروز گردوی تازه
دیده‌ست و چشم پوشیده‌ست.ر
هر روز چشم پوشی‌هاش
با روز پیش پیوسته... ر
##
کودک روانه از پی بود،ر
زن سوی او نگاه افکند
با دیده‌‌یی‌که خشمش را
باران اشک‌ها شسته.ر
##
ناگاه جیب کودک را
پُر دید ـ «وای دزدیدی؟»ر
کودک چو پسته می‌خندید،ر
با یک دهان پر از پسته.ر
انتشار از: وزنا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home